انقلاب اسلامی؛ بازگشت به فطرت |صوت
فرصتی که انقلاب اسلامی ایجاد کرد، فرصتی بسیار استثنایی بود. مردمان بسیاری از هندوکش تا غرب آفریقا عاشق انقلاب شدند؛ عاشق امام خمینی و اسلام سیاسی شدند؛ آنها در انقلاب اسلامی خدای زنده و فعالی را دیدند، در دنیایی که گفته میشد خدا مرده است. یکی از این پروفسورهای غربی میگفت من دکترای ادیان گرفته بودم و این مدرک من چندان ارزشی نداشت. وقتی انقلاب اسلامی پیروز شد، دیدم که از دانشگاهها و رسانهها و شبکههای تلویزیونی مختلف مدام من را دعوت میکنند. انگار که صحنهی فکری دنیا دگرگون شده بود. این یک پتانسیل بزرگی بود.
من فکر میکنم که ما کمبود داشتیم و نتوانستیم از این پتانسیل استفاده کنیم. این زمینهای که آماده شد، ما، چه بهعنوان حوزهی علمیه و چه بهعنوان ملت ایران که بار این انقلاب را به دوش گرفته بودند، از این پتانسیل استفادههای شایستهتری میتوانستند بکنند که نشده است. این اتفاق قلوب را که در سرتاسر جهان اتفاق افتاد، با پول نمیتوان انجام داد. بالاخره همان ملتی که این استعداد را داشت که چنین انقلابی برپا کند، ضعفهایی هم داشت که در فرآیند این واقعه تاثیر گذاشت. این ضعفها مانع شدند که آن پتانسیلها آزاد بشوند. این جنگ اخیر میتواند فرصتی برای تغییر این وضعیت باشد.
دین با «لا اله» آغاز میشود و به «الا الله» میرسد. اگر کسی با سیاست کلی اسلام که «لا اله» و ضدیت با طواغیت است، آشنا باشد، میداند که نفی طاغوت، از اصول مبنایی اسلام است. این اصل، فطری است. انسان فطرتا با سرکشی و طاغوت و طغیان مخالف است. پذیرش این اصل، پایهای برای دینداری است. میگویند چرا به دین باور داری؟ آیا چون رسول گفته؛ چون انبیا گفتهاند؛ چون اولیا گفتهاند؟ بله؛ حرف آنها محترم است؛ ولی تو چرا این حرفها را قبول داری؟ اصلا چرا حرف خدا را قبول میکنی؟ بهخاطر جمال؛ بهخاطر حسن و حقیقت. این روح دین است؛ این فطرت انسان است که دین از آن سرچشمه میگیرد. انقلابی که رسول خدا آورده بود، همین مطلب بود. میخواست انسان از این دنیا به اصل خودش برگردد. انقلاب امام خمینی هم رجوعی است به همان اصلی که انقلاب رسول خدا برای آن شکل گرفت.
اما آن سؤال شما که گفتید، نیازمند نگاه کلان فلسفی است. نگاه فلسفی، نگاهی کلی است. فلسفه به جزئیات نگاه نمیکند. اسلام هم در نگاه اصلی خودش نگاه کلی دارد. مثلا تاکید بر ستیزی که در فطرت انسان بین حق و باطل هست، یک نگاه کلاننگرانه است. در فطرت انسان یک گرایش توحیدی وجود دارد که آدمی را به طرف کمال و حق و حقیقت دعوت میکند؛ از طرف دیگر، چون ما موجود مادی هستیم، با گرایشات حیوانی و مادی هم روبهرو هستیم. این ستیز بین حق و باطل در فطرت انسان جاری است و در صحنههای مختلف ظهور و بروز پیدا میکند. این ستیز از «من» و از «ذات من» شروع میشود؛ به خانواده میرسد و در حالت عمیقتر به جامعه و جهان و استعماری که علیه جبههی حق شکل گرفته، تبدیل میشود. جرقههای این وضعیت را باید در فطرت جستجو کرد.
هر پدیدهی انسانی بزرگی را که میخواهیم تحلیل کنیم، اصلش برمیگردد به ذات انسان. اگر شما در تاریخ فکری امروز نگاه کنید، این فرهنگی که در غرب امروز حاکم است، از دو حرکت اساسی نشأت گرفته است: یکی از ایدهی «اباحهگری» و دوم، اصل «شکگرایی» و فرار از یقین. اینها به فلسفهی برهانی که منشأ یقین بود، حمله کردند. یقین همهچیز را بار میآورد. فضیلت، یقین میخواهد؛ عقیدهی حق، یقین میخواهد؛ انسانیت، یقین میخواهد. هر فضیلت و خوبی و جمال و حق، همهچیز پایه میخواهد. اینها آمدند و یقین را زدند. از طرف دیگر، اباحهگری و لذتپرستی را تأسیس کردند. این شد آغاز منازعات جدیدی که تا به امروز برای بشریت، جنگ و خونریزی به بار آورده است.
فلسفه و میدان عمل
باید سه مطلب را در نظر گرفت. اولا: با ارزشترین و مهمترین امری که بشر به آن دست مییابد، معارف و حقایق کلی هستند؛ ولی همین بینش کلی در سایهی حکمت و عدالت عملی شکل میگیرد. یعنی انسانی میتواند به سمت آسمان نگاه کند که پاها را استوار و محکم بر زمین بگذرد. از طرف دیگر، همین فضائل عملی نیز پشتوانهی نگاه کلی را میخواهند. یعنی انسان زمیان میتواند در بخش اندیشه و فکر به بینش صحیح کلی برسد که قوای نفسانی او در اعتدال باشند؛ اعتدال قوی نفسانی نیز بینش و دیدگاه کلی واقعی میخواهد تا در سایهی آن، اعتدال و فضیلت شکل پیدا کند. پس اینجا یک همافزایی وجود دارد که در سایهی آن انسان رشد میکند. این امر، یک شرط اساسی دارد و آن این است که حقایق و معارف کلیای که انسان به آنها دست مییابد، در جان انسان جایگاه خودش را پیدا کند. منظور از معارف کلی آن است که در نفس، رسوخ و استقرار پیدا کند تا در مقام عمل موثر باشد، نه فقط یک ادراک کلی سطحی و خوشگذرانی فکری!
ثانیا: این شکافی که اشاره فرمودین، از جهت نظری نزد فیلسوفان برهانی خصوصا نزد ارسطوطالیس دیده نمیشود. ارسطوطالیس هم در منطق و برهان دست به تالیف و تحقیق زده است؛ هم در فلسفهی اولی (متافیزیک) روشنگری کرده؛ هم در سیاست و تدبیر مدن و اخلاق و تدبیر نفس. فراتر از اینها، وی اولین و مفصلترین بحثها و تجربههای فیزیکی و حیاتی را هم به شکل گسترده انجام داده است. پس ارسطوطالیس از میدان عملی جامعه دور نیست. البته اگرچه فیلسوفی همچون او در مقام نظر دچار این شکاف متافیزیکی نیست، اما در عمل چهبسی دچار آن باشد. چون هم از حیث توفیق بین نظر و عمل با ترسیخ معارف در جان انسان، و هم از جهت توفیق بین جهانبینی و تدبیر عملی با فعالیت در میدان، این شکاف در عمل قابل پدیدارشدن است. کسی که از این شکاف رسته است، صرفا انسان معصوم است که با تایید الهی، مصون از هر نوع لغزش در اندیشه و انگیزه و تدبیر است.
ثالثا: بهنظر میرسد فلسفه برای عموم مردم نیست؛ این دین است که زبان آن برای عموم مردم مناسبسازی شده است. فلسفه چه کار میکند؟ فلسفه فقط راه حق و خوبی و کمال را نشان میدهد؛ آن هم صرفا بهخاطر حسن ذاتی آن راه. اما اینکه انسان انگیزه پیدا کند تا این راه را برود، این، کار دین و پیامبر است. لذاست این تلقی همیشه بوده و هست که فلسفه موجب ضعف در عمل و اعتقاد میشود! چرا؟ چون انسان موجودی است که همیشه در حالت تعقل محض نیست. جاذبههای مادی و انگیزههای دنیایی آنقدر قوی هستند که تعقل خالص را مکدر میکنند. دو مانع اصلی وجود دارد: یکی «حواس و شبهات فکری» و دیگری «وهم و خیال». فیلسوف میآید و میگوید راه فضیلت این است؛ راه حق این است؛ راه کمال این است. اما این کافی نیست. انسان وقتی به این مرحله میرسد میگوید چرا این راه را بروم؟! اینجاست که دین وارد عمل میشود. پیامبران با عمل و سیرهی خودشان دست انسان را میگیرند و او را به جلو میبرند.
فلسفهی جدید غرب این مسیر را خراب کرده است. فیلسوفان جدید غرب، فلسفه را از برهان دور کردهاند. وقتی اساس برهان از بین میرود، یقین نیز از بین میرود. در غرب امروز، مکتب فکری واحدی وجود ندارد. هر کسی برای خودش حرفی دارد. پراگماتیسم، کارکردگرایی و نسبیگرایی جایگزین یقین شدهاند و فلسفه ناب را از بین بردهاند.
تحلیل فلسفی «شدن» در کنار تحلیل فلسفی «هستی»
مسئله «شدن» و تغییر در فلسفه موضوع پیچیدهای است. فلسفه اسلامی متأسفانه از اصول اصلی خود فاصله گرفته و به فعالیتهای نظری محدود شده است. فلسفهی واقعی، جستجوی حقیقت است؛ حقیقتی که در همه حوزهها، از علم نفس تا سیاست، باید حضور داشته باشد. فلسفه قدیم بیشتر بر هستی و ذات تمرکز داشت و تغییر را بهعنوان شکلی از ذات نمیدید. اما فلسفه جدید به موضوع تغییر و فرآیندهای تحول توجه کرده است. این رویکردی که بهجای پرسش از «چیستی» و «چرایی» بر مکانیسمها متمرکز شده، خروج از فلسفهی اصیل است. البته در فلسفهی ارسطویی جدایی بین اندیشه و عمل وجود ندارد. چون اساسا هر ادراکی، یک انگیزه است و هیچ عملی بدون ادراک صورت نمیگیرد. ادراک و انگیزه مانند یک قوس هستند که به هم آمیختهاند و یکی بر دیگری مقدم نیست.
فلسفه ناب اسلامی از ابتدا که براساس عقلانیت و برهان بنا شد، در حوزهی عقل عملی با اساس ارسطوییاش فاصله داشت. یعنی مسلمانان در اخذ فلسفه از یونان، قسمت حکمت عملی را با همان شکل یونانیاش نیاوردند. شما حجم تولیدات ارسطو در حکمت عملی را ملاحظه کنید. تحریف دیگر در فلسفه جدید غرب رخ داد و آن را از برهان تهی کرد. پس از دکارت، «شک» و «اباحهگری» به یک مکتب و تمدن تبدیل شده است. این تبدیل مقارن شد با انزوای دین و فروپاشی فلسفه فضیلتمدار.
دیدگاه اصلی فلسفه که از یونان آغاز شد، اساساً تاکید بر حقطلبی و حکمتدوستی است. این جستجوی حقیقت در حوزههای مختلفی از جمله تدبیر مدن ، تدبیر خانواده و تدبیر نفس بروز مییافته که مستقیماً با سیاست در ارتباط است. این نشان میدهد که برای ارسطو، فلسفه به دنبالهای صرفاً نظری محدود نمیشد، بلکه به امور عملی نیز گسترش مییافت. ارسطو اهمیت قابلتوجهی برای اخلاق قائل بود. ارسطو کتاب متافیزیک خود را یکبار نوشت، اما سه برابر بیشتر به کتابهای اخلاق خود اختصاص داد. آیا این بیانگر تأکید او بر فلسفه عملی نیست که بعدها کاهش یافته است؟!
تحلیل فلسفی از جنگ وجودی
جنگ وجودی به معنای نابودی فیزیکی طرف مقابل نیست. این جنگ بیانگر یک نزاع معنوی میان دو جهانبینی است. این جنگ، جدال میان حق و باطل، نور و ظلمت است. در این جنگ، مکتب سیاسی غرب و جریان وهابیت که اسلام تحریفشده را نشان میدهد، در یک جبهه قرار گرفتهاند و در مقابل مکتب اصیل اسلامی، که عدالت و مقاومت را محور خود قرار داده است، ایستادهاند. ریشه این جنگ را باید در انزوای دین و فلسفهی فضیلتمحور جستجو کرد. قدرتهای استعماری با حذف موانع دینی و فلسفی اصیل، جهانی مبتنی بر لذتگرایی و منفعتطلبی ساختهاند که زمینهساز چنین بحرانهایی شده است.
فلسفه به خالصترین و عالیترین هستی میاندیشد. در عالیترین وجود تعقل میکند. امروز با روی کار آمدن تمدن غرب، امکان چنین تعقلی محدود شده است. اولا یک نظام تعلیم و تربیتی را سر کار آوردهاند که چنین تعقلی را برنمیتابد؛ لذا در نظام فلسفی تحولاتی ایجاد کردهاند که سازگار به چنین تمدنی باشد. ثانیا، قرائتهایی از دین را ترویج کردهاند که ازیکسو مانع این تمدن نباشد و ازسویدیگر، تعقل در عالیترین وجود را نفی کند. این قرائت، همان قرائت وهابی و سلفی است. وهابیت در اتاقهای فکری غرب طراحی شده است. چه شد که غرب از میان همهی مفکرین و تراث اسلامی سراغ ابنتیمیه رفت؟! این قرائت، قبیحترین و نازیباترین چهرهی اسلام را در خود جا داده است. این چهره، سازگار با اهداف تمدن غرب است.
غرب، مخالف خود را از بین نمیببرد؛ بلکه مثل انیمیشن «اژدهاسواران» کاری میکند که بر مخالف خود سوار شود. برجستهکردن چهرهی وهابیت در جهان، از همین راهبرد بیرون آمده است. ۷ اکتبر و این جنگ ۱۲ روزه دارد این پس پرده را آشکار میکند. جهان دارد میبیند که چگونه دست وهابیت و داعش و صهیونیزم در یک کاسه است. این یک مواجههی وجودی است. این صورتبندیها برای بقای خودش مجبور هستند سیمای حقیقی خودشان را آشکار کنند. این نشاندهندهی بنبست ایدئولوژیک غرب است.
باطن اسلام وهابیت، همان غرب شکاک و اباحهگراست. تاریکی غرب در بطن اسلام وهابی و صهیونیسم تجلی دارد. غربی که با فروپاشی فلسفه فضیلتمدار و منزوینمودن دین توانسته بود افسار عرصههای مختلف زندگی را به دست بگیرد، در این مواجهه در حال فروپاشی است؛ چون هم فضیلت در حال بازگشت به اجتماع است و هم اینکه این بازگشت بهدست اسلام سیاسی رخ میدهد. فیلسوف در این میان وظیفه دارد انسانها را به اصل فطرتشان بازگرداند و حقیقت را حفظ کند. فلسفه باید زمینهای فراهم کند که پیامبران بتوانند راه کمال را هموار سازند. در شرایط بحرانی امروز، فیلسوف باید صدای فطرت انسانی باشد و از آلودهشدن آن به شک و انحراف جلوگیری کند. همچنین باید میان نظر و عمل پیوند برقرار کند تا انسانها بر اساس عقل و برهان فضیلت و عدالت را برگزینند.
جهت دریافت صوت جلسه اینجا کلیک کنید.